Alternative content


q

گنجشک با عجله و تمام توان به آتیش نزدیک می شد و برمی گشت ازش پرسیدند: چیکار می کنی؟

گفت: همین نزدیکی ها چشمه ای هست و من مرتب نوک خودم رو پر از آب می کنم و میارم اون رو روی آتیش می ریزم

بهش گفتند: حجم آتیش در مقایسه با آبی که تو میاری خیلی زیاده و این کار فایده ای نداره

گنجشک جواب داد: شاید نتونم آتیش رو خاموش کنم اما روزی که خداوند از من بپرسه: زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

بهش میگم: هر آنچه از من بر می آمد




دو راهب در مسیر زیارتشون، به قسمت کم عمق یه رودخونه رسیدند کنار رودخونه، دختر زیبائی رو دیدند که لباس گرونقیمتی به تن داشت ساحل رودخونه مرتفع بود و اون دختر خانوم هم نمی خواست هنگام عبور لباسش آسیب ببینه و منتظر ایستاده بود

یکی از راهب ها بدون مقدمه رفت و دختر خانوم رو کول کرد و از عرض رودخونه رد شد و در طرف دیگه روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشتش, سپس راهب ها به راهشون ادامه دادند اما راهب دومی مدام انتقاد می کرد و می گفت: این کار تو درست نبود تو با یه خانوم تماس داشتی با وجود اینکه می دونستی در حال عبادت و زیارت هستیم و ادامه داد؛ تو چطور به خودت این اجازه رو دادی که بر خلاف آئین رفتار کنی ؟

راهبی که دختر خانوم رو به اون طرف رودخونه برده بود سکوت کرده بود تا اینکه تحملش طاق شد و در جواب گفت: من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما موندم تو چرا هنوز داری اون رو توی ذهنت حمل می کنی؟




پسر بچه ی بازیگوشی بود که دیگران رو با حرف های زشتش ناراحت می کرد یه روز پدرش جعبه ‏ای پر از میخ بهش داد و گفت: هر بار که کسی را با حرف هات ناراحت کردی یکی از این میخ ‏ها رو به دیوار طویله بکوب

روز اول، پسرک بیست تا میخ رو به دیوار کوبید پدر از اون خواست تا سعی کنه تعداد دفعاتی که دیگران رو ناراحت می کنه کم کنه پسرک هم تلاشش رو کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد یه روز پدر بهش پیشنهاد کرد هر بار که تونست از کسی بابت حرف هاش معذرت خواهی کنه یکی از میخ ها رو از دیوار بیرون بیاره

روزها گذشت تا اینکه یه روز پسرک پیش پدرش اومد و با خوشحالی گفت: امروز تمام میخ ‏ها رو از دیوار بیرون اوردم پدر دست پسرش رو گرفت و با هم به طویله رفتند پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم به خوبی جبران کردی اما به سوراخ های دیوار نگاه کن, دیوار دیگه مثل گذشته صاف و تمیز نیست وقتی تو عصبانی میشی و با حرف‏ هات دیگران رو می ‏رنجونی، اون حرف ها هم چنین اثری میزاره




نابینایی سائل در پیاده رو نشست کلاه و تابلویی رو کنارش گذاشت که روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید وکیلی از کنارش رد شد نگاهی انداخت و دید فقط چند سکه داخل کلاه بود اون چند سکه ی دیگه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیره تابلوی اون رو برداشت برگردوند و جمله ی دیگه ای  روی اون نوشت و اونجا را ترک کرد عصر همون روز وکیل در راه برگشت متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده, مرد نابینا از صدای قدم های اقای وکیل, اون رو شناخت ودرخواست کرد اگر وی همون شخصیه که اون تابلو رو نوشته بگه که روی اون چی نوشته؟

وکیل جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود من فقط نوشته ی شما رو به شکل دیگه ای نوشتم لبخندی زد و به راهش ادامه داد

مرد نابینا متوجه نشد که اون چی نوشته ولی روی تابلوی اون نوشته شده بود: امروز بهار است ولی من نمی توانم آنرا ببینم




چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگیشون نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه شون رفتند تا با استادشون دیداری تازه کنند

اون ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هاشون هم شکایت از زندگی بود استادشون حین صحبت اون ها قهوه آماده می کرد اون قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوهای گذشته اش خواست که برای خودشون قهوه بریزند روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگه

وقتی همه ی دانشجوهای پیشین استاد, قهوه هاشون رو ریخته بودند و هر کدوم لیوانی تو دست داشتند استاد مثل همیشه آروم و با مهربونی گفت: بچه ها ببینید همه ی شما لیوان های ظریف و زیبا رو انتخاب کردید و الان تنها لیوان های زمخت و ارزون قیمت روی میز مونده, همه ساکت بودند و استاد حرف هاش رو به این ترتیب ادامه داد «در حقیقت، چیزی که شما می خواستید قهوه بود و نه لیوان, اما لیوان های زیبا رو انتخاب کردید و در عین حال نگاهتون به لیوان های دیگران هم بود زندگی هم شبیه همین قهوه ست و شغل و حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف اونه, این ظرف ها زندگی رو تزئین می کنند اما کیفیتش رو تغییر نخواهند داد البته لیوان های متفاوت در علاقه تون به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت اما اگه بیشتر توجه تون به لیوان باشه و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه رو فراموش کنید و از طعم اون لذت نبرید معنی واقعی نوشیدن قهوه رو هم از دست خواهید داد در زندگی تون تلاش کنید نگاه تون رو از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هاتون را بستید از نوشیدن قهوه لذت ببرید»




مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند لباس پوشید و راهی خانه خدا شد در راه به زمین خورد و لباسهایش کثیف شد بلند شد و به خانه برگشت لباس هایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد در راه رفتن به مسجد در همان نقطه دوباره زمین خورد او دوباره بلند شد خودش را پاک کرد و به خانه برگشت یک بار دیگر لباس هایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد در راه رفتن به مسجد، با مردی گوژپشت که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید

گوژپشت پاسخ داد: من دیدم شما در راه رفتن به مسجد دو بار به زمین افتادید از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند همین که به مسجد رسیدند مرد از گوژپشت چراغ بدست درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با هم نماز بخوانند ولی گوژپشت از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد

مرد درخواستش را دوباره تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید با تعجب پرسید چرا نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟

گوژپشت پاسخ داد: (من شیطان هستم) من شما را در راه رفتن به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم وقتی شما به خانه رفتید خودتان را تمیز کردید و به سوی مسجد برگشتید خدا همه ی گناهان شما را بخشید برای بار دوم نیز باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را معطوف به ماندن در خانه نکرد بلکه با شوق و جدیت بیشتری به راه مسجد برگشتید به خاطر آن، خدا همه ی گناهان افراد خانواده ات را بخشید من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما شوم آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را ببخشد بنابراین سالم رسیدن شما را به خانه خدا مطمئن ساختم




كشاورزی الاغ پيری داشت كه اتفاقی داخل يك چاه بدون آب افتاد كشاورز هر چقدر که سعی كرد نتونست الاغ رو از چاه بيرون بیاره, برای اينكه حيوون بيچاره زياد زجر نكشه كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه رو با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميره و مرگ تدريجی باعث عذابش نشه

مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ريختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش رو می تكوند و وقتی خاك زير پاهاش بالا می اومد سعی می كرد روی خاك ها سرپا وایسته, روستایی ها همين طور مشغول زنده به گور كردن الاغ بيچاره بودند و الاغ هم همين طور به بالا اومدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حالیکه كشاورز و روستایی ها هاج و واج مونده بودند از چاه بيرون اومد




مردی همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به كشور همسایه نزد جادوگری توانا برود او رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید گرگ پرسید: ای مرد كجا می روی؟

مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند می گویند او جادوگری بس تواناست

گرگ گفت: اگر می شود لطفا از او بپرس كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد كجا می روی ؟

مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند زیرا او جادوگری بس تواناست

كشاورز گفت: می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی كند و حاصل زحمات من پس از پنج سال,  سرخوردگی و بدهكاری است

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ, شاه آن شهر او را دید و پرسید: ای مرد به كجا می روی ؟

مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، برای اینکه او جادوگری تواناست

شاه گفت: آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟

مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگر را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت و اقبال تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر

و مرد با بختی بیدار باز گشت

به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد با مردم خود یك رنگ نبوده ای در هیچ جنگی شركت نمی كنی از جنگیدن هیچ نمی دانی زیرا تو یك زن هستی و چون مردم این شهر, زنان را به پادشاهی نمی شناسند ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره ی كار تو ازدواج است تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و هم راز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد شاه اندیشید و سپس گفت: حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم

مرد خنده ای كرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است نمی توانم خود را اسیر تو نمایم باید بروم و بخت خود را بیازمایم می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است و رفت...

به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است شما باید در زیر زمین به دنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست, كشاورز گفت: اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است بیا با هم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد مرد خنده ای كرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم من باید بروم و بخت خود را بیازمایم می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است و رفت...

سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و گفت: سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت

شما اگر جای گرگ بودید چه می كردید؟ گرگ نیز همین کار رو کرد




معلم به بچه های کلاس گفت که میخواد باهاشون بازی کنه و به اون ها گفت که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی بردارند و داخلش به تعداد آدم هایی که از اون ها بدشون میاد سیب زمینی بریزند و با خودشون به مدرسه بیارند فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه اومدند داخل کیسه‌ ی بعضی ها دو تا, بعضی ها سه تا و بعضی ها پنج تا سیب زمینی بود معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که میرن کیسه ی پلاستیکی رو هم با خودشون ببرند به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده، اون هایی هم که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل اون بار سنگین خسته شده بودند پس از گذشت یک هفته بازی تموم شد و بچه ها راحت شدند

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها رو با خودتون حمل می کردید چه احساسی داشتید؟

بچه ها از اینکه مجبور بودند  سیب زمینی های بد بو و سنگین رو همه جا با خودشون حمل کنند شکایت داشتند اینجا بود که معلم منظور از این بازی رو این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتیه که شما کینه ی آدم هایی که دوستشون ندارید رو توی دل خودتون نگه می دارید و همه جا با خودتون می برید بوی بد کینه و نفرت قلب شما رو فاسد می‌کنه و شما اون رو همه جا همراه خودتون حمل می‌کنید شما بوی بد سیب زمینی‌ها رو فقط برای یک هفته نتونستید تحمل کنید پس چطور می تونید بوی بد نفرت رو برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟




پيری برای جمعی سخن میراند

لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند بعد از لحظاتی او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند وی مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید!؟




یه روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس اورد کتابی که بسیار با ارزش و گرون قیمت بود و تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودت, داشتم از تعجب شاخ در می اوردم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بدون هیچ مناسبتی به من بده

اون کتاب رو گرفتم و یه جایی قایمش کردم چند روز بعدش به من گفت: کتابت رو خوندی؟

گفتم: نه

وقتی ازم پرسید چرا؟ گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت عصر با یه کپی از روزنامه ای قدیمی که تنها نشریه ی دوره ی خودش بود برگشت و اومد خونه ی ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت: این امانته باید ببرمش، به محض شنیدن این حرف تند تند و با اشتیاق صفحه هاش رو ورق زدم و سعی کردم از هر صفحه حداقل یک مطلب رو بخونم آخرین لحظاتی که پدر بزرگ می خواست از خونه بره تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت

چند روز بعد پدربزرگ دوباره اومد پیشم و گفت: ازدواج وعشق مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یکی اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم همیشه می‌تونم دعوتش کنم شام بریم بیرون, اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم حتما در فرصت بعدی این کار رو می‌کنم حتی اگر هر چقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی

اما در مورد بعدی برای اینکه این باور در تو نیست که این آدم مال منه و پیش خودت فکرمی کنی اینکه تعهدی نداره می تونه هر لحظه به راحتی دل بکنه و بره, مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری تا جائیکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال تو نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر ارزش قیمتی نداشته باشه

امروزه این تفاوت واقعی بین ازدواج و عشقه




فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به وی داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن

فرعون یک روز از او فرصت گرفت شب هنگام در این اندیشه بود که چه کند و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد فرعون پرسید کیستی؟

ناگهان دید که شیطان وارد شد شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد

بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی

شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟

شیطان پاسخ داد: زیرا می دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید




سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد از نزدیکی خانه ی بازرگـانی رد می شد در باز بود و او خانه ی مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و با غبطه گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان, مرد با خودش فکر کرد و گفت: کاش من هم یک حاکم بودم آن وقت از همه قوی تر می شدم در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد در حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و تبدیل به ابری بزرگ شد کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره ی سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد

همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جانش افتاده است...

 




سامان کوچولو با اصرار و لجبازی سوار ماشین پدرش شد هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد پدر و مادرش فکر می کردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو می خوان ببرند خونه ی سالمندان و اون دیگه نمی تونه هر روز پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه

اما این طور نشد مثل آدم بزرگ ها خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین, پدر بزرگش هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود و هر چند حالش خوب نبود ولی از بی احساسی و بی تفاوتی سامان کوچولو تعجب کرده بود اما به روی خودش نمی اورد

به اولین خیابون که رسیدند سامان کوچولو رو به باباش کرد و پرسید: بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش رو داد اما سامان کوچولو ول کن نبود اسم تمام خیابون ها رو دقیق می پرسید بلاخره حوصله باباش سر اومد و با ناراحتی گفت: آخه بچه جون اسم این خیابون ها رو می خوای چیکار کنی به چه دردت میخوره؟

سامان کوچولو با صدای معصومانه اش گفت: بابایی می خوام اسم خیابون ها رو خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی

دنیا رو سرش خراب شد نگاهی از آیینه به پدر پیرش انداخت خودش رو اون پشت دید از همون جا دور زد و برگشت به طرف خونه




مردی متوجه شد که گوش های همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بزاره ولی نمی دونست این موضوع رو چطوری مطرح کنه, به همین خاطر پیش دکتر خانوادگیشون رفت و مشکل رو با اون مطرح کرد

دکتر گفت: برای اینکه بتونی دقیق تر به من بگی که میزان ناشنوایی همسرت چقدره، آزمایش ساده ای وجود داره این کار رو انجام بده و نتیجه رو به من بگو

ابتدا از فاصله 4 متری و با صدای معمولی ، مطلبی رو بهش بگو, اگه نشنید همین کار رو از فاصله ی 3 متری تکرار کن و بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره متوجه بشه و جواب بده

اون شب همسرش توی آشپزخونه سرگرم تهیه شام بود و مرد که در اتاق پذیرایی نشسته بود به خودش گفت: الان فاصله ی ما حدود 4 متره, بهتره امتحان کنم

رو به همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟

جوابی نشنید بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخونه رفت و همون سوال رو دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید دوباره یک متر جلوتر رفت و به درب آشپزخونه رسید سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟"

و این بار همسرش گفت: "وای خدا مگه کری؟ برای چهارمین بار میگم خوراک مرغ"




استاد اصولا منطق چیه؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد گوش کنید مثالی می زنم: دو شخص به من مراجعه می کنند یکی تمیز و دیگری کثیف, به اون ها پیشنهاد

می کنم حموم کنند.شما فکر می کنید کدومشون این کار رو انجام میدن؟

هر دو شاگرد جواب دادند: خب مسلما کثیفه

استاد گفت: شخصی که تمیزه قبول می کنه, چون به حموم کردن عادت داره و کثیفه قدر اون رو نمی دونه و ادامه داد بنابراین چه کسی حموم می کنه؟

حالا شاگردها جواب دادند: تمیزه

استاد گفت: شخصی که کثیفه قبول می کنه، چون به حموم احتیاج داره و دوباره پرسید: خب، پس کدوم یکی از مهمون های من حموم می کنند؟

یک بار دیگه شاگردها گفتند: کثیفه

استاد دوباره گفت: البته که هر دو, تمیزه به حموم عادت داره و

کثیفه به حموم احتیاج داره و ادامه داد خب بالاخره کی حموم می گیره؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند: هر دو

استاد بار دیگه توضیح داد: نه، هیچ کدوم حموم نمی کنند چون کثیفه به حموم عادت نداره و تمیزه هم نیازی به حموم کردن نداره

شاگردها با اعتراض گفتند: درسته، ولی هر بار شما جواب دیگه ای میگین و هر دفعه هم درسته

استاد با لبخند گفت: پس متوجه شدید که این یعنی منطق و از دیدگاه هر کسی متفاوت




دختر كوچولو هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت با اینكه اون روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمون ابری بود دختر کوچولو طبق معمولِ همیشه پیاده به سمت مدرسه راه افتاد

بعد از ظهر كه شد ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت مادر دختر كوچولو كه نگران شده بود نکنه دخترش موقع برگشتن از طوفان بترسه یا اینكه رعد و برق بلایی سرش بیاره با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه ی دخترش حركت كرد

بین راه ناگهان چشمش به دختر کوچولوش افتاد كه مثل همیشه داشت پیاده به طرف خونه می رفت ولی با هر برقی كه از آسمون زده می شد می ایستاد به آسمون نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار رو با هر دفعه رعد و برق تكرار می کرد

مادر ماشینش رو به كنار دختر کوچولوش رسوند شیشه رو پایین داد و گفت: چیكار می كنی چرا همین طور بین راه وایمیستی؟ سریع بشین توی ماشین

دختر کوچولوش جواب داد: سعی می‌ کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد چون خدا داره مرتب از من عكس می‌گیره

 




مرد ثروتمند به کشیش گفت: نمی دونم چرا مردم من رو خسیس می دونند

کشیش گفت: بزار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برات بگم

روزی خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی اما در مورد من چی؟ با وجود این که همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را, حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند ولی کسی از من خوشش نمی آید علتش چیست؟

گاو گفت: شاید علتش این باشد که "من  در زمان حیاتم می بخشم"




مرد با اسب و سگش در جاده‌ می رفتند هنگام عبور از کنار درخت بزرگی، صاعقه‌ای اومد و اون ها رو کشت اما مرد متوجه نشد که دیگه این دنیا رو ترک کرده و همین طور با اسب و سگش پیش رفت (گاهی مدت‌ها طول می کشه تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشون پی ببرند)

پیاده روی خسته کننده و طولانی بود تپه های بلندی پیش رو بودند آفتاب تند بود و عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند در یک پیچ جاده, دروازه ی تمام مرمری بزرگی دیدند که به میدونی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسطش چشمه‌ ای بود که آب زلالی ازش جاری بود مرد رو به نگهبان دروازه کرد و گفت: روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ و زیباست؟

نگهبان دروازه پاسخ داد: روز شما هم به خیر، اینجا بهشته

مرد گفت: چه خوب که به بهشت رسیدیم خیلی تشنه‌ایم

نگهبان دروازه به چشمه اشاره کرد و گفت: می‌تونین وارد بشین و هر چه قدر دلتون می خواد بنوشید

مرد گفت: اسب و سگم هم تشنه‌اند

نگهبان دروازه گفت: واقعأ متأسفم ورود حیوانات به بهشت ممنوع است

مرد ناامید شد چون خیلی تشنه بود اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشه, از نگهبان دروازه تشکر کرد و به راهش ادامه داد پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به مزرعه‌ای رسیدند که راه ورودش دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده ی خاکی با درخت هایی در دو طرفش باز می شد شخصی زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش رو با کلاهی پوشانده بود احتمالأ خوابیده بود

مرد مسافر گفت: روز به خیر, ما خیلی تشنه‌ایم من، اسبم و سگم

اون شخص در همون حالت به جایی اشاره کرد و گفت: بین اون سنگ ها یک چشمه ای هست که هر قدر دوست داشتید می تونید بنوشید

مرد همراه با اسب و سگش به کنار چشمه رفتند و عطششون رو فرو نشوندند

مرد مسافر خیلی تشکر کرد و اون شخص دوباره در همون حالت دراز کشیده زیر سایه ی درخت ها گفت: هر وقت که دوست داشتید می تونید برگردید

مرد مسافر پرسید: فقط می‌خوام بدونم اسم اینجا چیه؟

در جواب شنید؛ بهشت

مرد مسافر با تعجب گفت بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری گفت اونجا بهشته

دوباره جواب شنید؛ اونجا بهشت نیست دوزخه

مرد مسافر حیرون موند و گفت: باید جلوی دیگران رو بگیرید تا از اسم شما استفاده نکنند این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشه

اون شخص کلاهش رو از روی صورتش برداشت و گفت: کاملأ برعکس, در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند چون تمام اون هایی که حاضرند بهترین دوستاشون رو ترک کنند همون جا می‌مونند




شاگرد از استاد پرسید: بهترین شمشیرزن کیه؟

استاد پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو سنگ بزرگی اونجاست به اون سنگ توهین کن

شاگرد با تعجب گفت: چرا باید این کار رو کنم؟ سنگ که پاسخ نمیده

استاد گفت: خب با شمشیرت بهش حمله کن

شاگرد پاسخ داد: این کار رو هم نمی کنم شمشیرم می شکنه و اگر با دست بهش حمله کنم انگشتام زخمی میشن و هیچ اثری روی سنگ نداره ولی استاد من از شما پرسیدم بهترین شمشیر زن کیه؟

استاد گفت: بهترین شمشیر زن شبیه به اون سنگه، بدون اینکه شمشیرش رو از غلاف بیرون بیاره، نشون میده هیچ کس نمی تونه بهش غلبه کنه




بودا به دهی سفر کرد زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ ی زن شد

کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رساند و گفت: این زن، هرزه است لطفا به خانه‌ ی وی نروید

بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده

کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت

آن گاه بودا گفت: حالا کف بزن

 کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند

بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن هرزه ساخته اند برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش




روزی پسر كوچولو هنگام راه رفتن توی پیاده رو، سكه‌ای یك سنتی پیدا كرد از پیدا كردن این پول اون هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد این تجربه باعث شد كه بقیه ی روزها هم با چشم های باز سرش رو به سمت پایین بگیره و دنبال سكه های بیشتر باشه

اون در مدت زندگیش، 296 سكه ی یک سنتی، 48 سكه ی پنج سنتی، 19 سكه ی ده سنتی، 16 سكه ی بیست و پنج سنتی، 2 سكه ی نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده یك دلاری پیدا كرد یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت

در برابر به دست اوردن این 13 دلار و 26 سنت، اون زیبایی دل انگیز طلوع و غروب خورشید، درخشش رنگین كمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز رو از دست داد هیچ گاه حركت ابرهای سفید رو بر فراز آسمون در حالیكه از شكلی به شكلی دیگه در می اومدند ندید پرنده های در حال پرواز، درخشش آفتاب و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزئی از خاطراتش نشد




صفحه قبل 1 صفحه بعد